رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

باز پاييز تموم شد و يلدا اومد

سلام همه جون مامان همه عمرم   جونم برات بگه اين پاييز هم تموم شد و داره و تك نفس هاي آخر رو مي كشه تا روزش دل به شب بسپره و  پاييز 94 هم تموم شه . پاييز امسال در حالي تموم ميشه كه تو روز هاي آخرش نفس از نفس مردم و شهر گرفت و ان قدر هوا آلوده و كثيفه كه به سطح هشدار رسيده و دو روز ميشه كه تمامي مهد كودك ها و مدارس تهران تعطيله . البته مهد شما چون براي وزارت خانه است بازه ولي با اين حال باز به لطف ماماني و بابايي كه قبول زحمت كردن شما رو نگه داشتن ، تو رو مهد نياوردم و خونه پيش اونا موندي . پسرم اين سومين پاييز عمرت كه مي بيني و من 30 ام پاييز رو ديدم   چه قدر زود مي گذره   انگار همين ديروز ...
30 آذر 1394

چكاب 28 ماهگي رادوين

سلام پسرم  ديروز براي چكاب رفتيم مطب دكتر پروند  خدا را شكر دكتر از وضعيت شما راضي بود. قد ايستاده 91 سانتي متر وزن 12520 گرم  قربونت برم اولين بار بود كه قدتو دكتر ايستاده برات مي گرفت.( ديگه بزرگ شدي براي خودت ) تعداد دندان 14 تا كامل در اومده دو تا نيش بالا نيمه در اومده  كه گفت تا پايان سه سال وقت داري براي تكميل شدن دندان ها . ميزان خوردن شير و هم تو روز 500 ميل براي اين سن كافيه. شربت زينك همون هفته اي يك بار 5 سي سي ( كه البته ايراني و ترجيحا مستر زينك) يك ويتامين هم به ويتامين هات اضافه كرد كه با ويتامين قبلي يك روز در ميان بخوري. (ويل كيد بيبي) خخخخخخخخخخخ اين و به شوخي برات بگم...
24 آذر 1394

رادوينم دو سال و چهارماهش تموم شد

سلام گل پسرم  ساعت ها ، روز ها و ماه ها داره ميگذره و پسر ناز من داره هر روز بزرگ تر ميشه چرا دروغ بگم مادر  از قبل يادم بود كه 21 ماه پسرم 28 ماهگيش رو تموم مي كنه ولي اين ماه ان قدر فكرم مشغول مريضي بابا غلام بود و كه روزش يادم رفت براي ماهگرد تولد كيك و دسري چيزي درست كنم  فقط موقع بيرون رفتن از خونه ازت يك عكس گرفتم تا برات اينجا بذارم  گل پسرم  يك چيز بهت بگم يادت باشه پدر و مادر دو تا گوهرن كه فقط خدا يكبار به آدم ميده و از دست دادنشون خيلي سخته  پيش خودت نگو عجب رويي داره مامانم ، اين و مي گم كه بعد كه ما رو از دست دادي حسرت نخوري . به قول بابام ميگه من روزي فهميدم كه بي پدري چه ق...
22 آذر 1394

خدا را شكر بابا غلام مرخص شد

خدا يا شكرت  خدايا هزار مرتبه شكرت  سلام پسرم  يعني اين باور كردني نبود  قرار بود امروز صبح بابا رضا بره پيش بابايي غلام تو بيمارستان بمونه و من و تو هم ظهر مثل هر سال بريم مراسم سفره امام حسن مجتبي خونه جاري خاله منا  اما ساعت هنوز 10 نشده بود كه بابا رضا زنگ زد و خبر خوشي بهمون داد  بابا غلام از بيمارستان مرخص شد. يعني تو اين روزا اين بهترين خبر بود چون بهمون گفته بودن بابا بايد 15 روز بيمارستان بمونه خدايا شكرت و هزار مرتبه شكرت . بعد هم ما با هم رفتيم سفره و اونجا كلي دعا كرديم و خدا را شكر كرديم . براي ساعت 3 هم بابا اومد دنبالمون و به همراه بابايي رفتيم خونه شون. خدا با...
19 آذر 1394

بهبودي حال بابا غلام

سلام عزيز دلم  بار ديگه خدا به دل ما رحم كرد و جواب اشك و دعاهاي همه ما رو به دل خوشي داد. خدا را شكر بابايي ساعت حدود 11 و نيم رفت اتاق عمل و براي ساعت 2 ونيم بود كه بهم خبر دادن از اتاق عمل اومده بيرون و كمي هم به هوش هست و اطرافيان رو هم مي شناسه  اين خوشحال كنده ترين خبري بود كه تو اون روز شنيدم  راستشو بخواي تو كل روز بغض داشتم و نمي تونستم نفس بكشم براي ظهر هم رفتم نماز خونه و براي سلامتي بابا غلام دعاي توسل خوندنم ولي نمي تونستم خودمو ارام كنم . ولي بعد شنيدن خبر به هوش اومدن بابا انگار بهم انرژي دوباره دارن و حالم از اين رو به اون رو شد. بعدش تندي با بابارضا هماهنگ كردم و بعد براي آماده كردن تو به مهد...
17 آذر 1394

تولد مامان منير

سلام عزيز دلم  همه جون مامان خوبي امروز حال و حس خوشي نداشتم  تمام روزم به دلهره گذشت كه وضعيت بابا غلام چي ميشه و اصلا حال و هواي تولد از سرم رفته بود. ان قدر بغض داشتم كه نمي تونستم خودمو كنترل كنم  تا ساعت حدود 2-3 بود كه خبر تموم شدن عمل بابايي غلام رو بهمون دادن و واقعا انرژي دوباره اي گرفتم. عصر دوتايي با هم رفتيم بيمارستان ديدن بابايي چون اصلا تاب نديدنش و ديگه نداشتم  تا رسيدم دم در هم بابا به ما ملحق شد و با هم به ديدن بابا رفتيم . كه خدا را هزار مرتبه شكر بابايي حالش خيلي بهتر بود. تو راه برگشت به خونه بابا رضا پيشنهاد داد كه حالا كه حال بابا خوب شده و همه خوشحاليم بيا امشب تولد بگيرم ...
16 آذر 1394

برف زمستاني 94 و تولد مامان

سلام عزيز دلم پسر گلم همه عشق مامان امروز اولين برف زمستاني تو تهران كامل به زمين نشست و همه جا رو سفيد پوش كرد. راستي يادم رفت بگم امروز تولدمه تولدي كه فكر مي كردم مهمترين سال زندگيمه و چهارمين دهه زندگيمو مي خواستم با انرژي بيشتر شروع كنم. تولد 30 سالگي مامان تولدي كه براي برگزاريش از هفته قبل بابا يك عالمه برنامه ريزي كرد بود و مي خواست خاص باشه حتي مهموناي تولد رو هم خودش دعوت كرده بود ، ليست غذا و كارهاشو نوشته بود و ... اما امروز صبح تولدم به تنها چيزي كه فكر مي كنم اينكه باباغلام حالش خوب باشه خدايا امسال شمعي براي كيك تولد نداشتم كه موقع فوت كردنش دعا كن و يك آروز ازت بخوام خدايا من امس...
16 آذر 1394

دوست ندارم

سلام عزيزم  واژه جديدي كه به تازگي ياد گرفتي و هم چين با جديت هم ازش استفاده مي كني كه مي خوام گازت بگيرم و بخورمت  دوست ندارم   كه البته وقتي مي گي بابا رضا ميگه بچه توئه ديگه مثل خودت مي مونه . ( اشاره به تخسي كه هرچي بخواي بايد همون بشه و شرايط بر وفق مراد بشه ) قربون قدت برم مامان همه جوره دوست داره   ...
8 آذر 1394

گردش خانوادگي به قم و جمكران از طرف اداره بابارضا

سلام پسرم  بعد سفر هفته قبل به اصفهان كه قرار بود برگشته بريم قم و با حال بد من نشد و فقط خودمون رسونديم تهران . قرار شد اين هفته تو گردش خانوادگي كه از طرف اداره بابا رضا بود با اونا بريم قم و مسجد جمكران. صبح روز 5 شنبه ساعت شش و نيم از خواب بيدار شدم تا وسايل مورد نياز برات رو بردارم ، راستشو بخواي كمي استرس داشتم چون تا حالا با اتوبوس با تو جايي نر فته بودم. خلاصه كمي خوراكي ، آب ، شير، ميوه و دو دست كامل لباس براي زير و رو برات برداشتم و باز همش نگران بودم. براي ساعت 7 و نيم از خونه راه افتاديم چون بايد ساعت 9 ميرسيدم دم فدراسيون و چون اونجا طرح ترافيك بود بايد با اتوبوس مي رفتيم و نمي تونستيم با ماشين خودمون بريم. ...
5 آذر 1394

اولين كلاس نقاشي رادوين جون

سلام عزيز دلم همه هستي من  نمي دوني كه چه قدر دارم از بزرگ شدنت لذت مي برم . از اين هر روز مي بينم كارهاي جديدتري ياد گرفتي و به خصوص دامنه كلمات هم كه خيلي بيشتر شده و جمله بندي هات هم زيبا تر شده . از اين ترم تو مهد كودك كلاس نقاشي به صورت رسمي براتون شروع ميشه . كه شما هم عاشق نقاشي كردن با مداد شعمي هستي. كه البته تو اين هفته كه رفتيم خونه ماماني اينا ، خاله منا هم اونجا بود و داشت كارهاي مدرسه شو آماده مي كرد كه وقتي علاقه شما رو به نقاشي ديد بهت يك ورق A3 بزرگ و مداد شعمي داد و تو هم يك عالمه نقاشي كشيدي و شب هم اونو با خودت به خونه آوردي . اين هم عكس نقاشي قشنگ كه مامان شبانه ازش گرفت.  آخه از تو بعيد ني...
4 آذر 1394